تذکرةالاساتید(٢)

دوره ی ابتدایی را بین سالهای ١٣٤٨ تا ١٣٥٣سپری کرده ام . خاطرات آن روزها و آن سالها را ، ای بسا با جزئیاتش، به خاطر دارم و گاهی همچون پرده ی سینما از جلو چشمم می گذرند. البته برخی از این خاطرات را در کتاب "روایت روزگار کودکی" نقل کرده ام. چهره ی مهربان معلمان و آموزگارانم در دوره ی ابتدایی الآن هم برایم قابل تصور است و حتی می توانم ردیف و نیمکتهایی که روی آنها می نشستم ،هم کلاسیهای کنار دستم را نیز به یاد بیاورم و فضای آن روزها را حس کنم. در دوره ی ابتدایی از روزهای اول سال تحصیلی خاطره ی خوشی ندارم . اگر همان هفته ی اول یا دو هفته ی اول معلم کلاسمان عوض نمی شد ، شاید من از مدرسه فرار کرده بودم . در همان روایت روزگار کودکی نوشته ام به خاطر اینکه خواندن و نوشتن را در منزل یاد گرفته بودم ،انگ دانش آموز دو ساله خوردم و چه برخورد نامناسبی معلم کلاس با من کرد، بی آنکه بداند آن روز ، روز اول مدرسه آمدنم است! ولی خدا را شکر در همان روزهای آغازین مهر ماه آموزگارمان جا به جا شدو آقای معینی که معلمی میان سال و با تجربه بود ، آموزگار ما شد. همان که ، وقتی در اولین دیکته متوجه خوب نوشتن و درست نوشتن من شد ،تا خواست به من آفرین بگوید زیر گریه زدم و گفتم: آقا به خدا من دو ساله نیستم و رفوزه نشده ام! با تعجب پرسید:" مگر کسی به تو گفت قبلاً رفوزه شده ای ! آفرین میگم ،برای اینکه هم درست نوشته ای هم خوش خط و خوانا.حتماً شاگرد ممتاز کلاس میشی." و بعد که ماجرا را از من شنید ، خنده ای کرد و کفت : عجب ! پس چرا همون موقع بلند نشدی و به آقا بگی ، من قبلاً مدرسه نرفته ام.
حال که خاطرات آن روزها را مرور می کنم ،سیمای مهربان و با وقار آقای معینی را می بینم که آرام و شمرده دیکته می گوید. ابر بود. باد بود. باران بود. آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. می بینم زنگ بعد شده است،حالا چند تا قوطی کبریت، و چند تا مداد روی میز ایشان است. آقای معینی ،چوب کبریت ها را ده ده تا می بندد، منتظر هستیم و حالا درس شروع می شود، بچه ها از یک تا ده بشمارید ، همه خنده مان می گیرد. ما که اینها را بلدیم ولی کار آقا بی دلیل نیست، دوباره بشمارید، بچه ها حالا هر ده تا چوب کبریت را یک بسته می کنیم .... چشمانم را باز می کنم درس ریاضی یکان و دهگان و صدگان را یاد گرفتیم، به همین راحتی و سادگی. یادش به خیر دبستان دولتی سلیمی ،طبقه هم کف ساختمان جدید ، سمت راست کلاس اول (٥).
در کلاس دوم، معلمم، آقای کاظمی بود . در دوره ی دبیرستان فهمیدم که فامیلی کامل ایشان" کاظمی باویل علیا" ست. این کشف وقتی اتفاق افتاد که با معاون مدرسه آقای رحیم کاظمی درباره گذشته ها صحبت می کردیم که متوجه شدم آقای کاظمی ،معلم کلاس دوم ما برادر ایشان است. بسیار خوشحال شدم که بعد از ده سال دوباره ایشان را می توانم زیارت کنم. ایشان بسیار مهربان و موقر بود. گاهی همین مهربانى باعث می شد بازیگوشی ما زیاد شود. ولی خواب همه ی این بازیگوشی ها در امتحان ثلث اول از سر ما پرید و فهمیدیم آقای کاظمی با مهربانى درس می دهد ولی با مهربانى نمره نمی دهد. ترازوی نمره دادنش با وزن درس خواندن و بلد بودن ما تنظیم شده است. خیلی زود خودمان را جمع و جور کردیم ، ثلث دوم سطح نمره ی بچه ها حداقل یک ثلث اضافه شده بود. این یک ثلث تعبیر خود آقای کاظمی بود. آقای معینی و آقای کاظمی آن سالها از دیگر معلمان مان مسن تر می نمودند. شاید الآن در میان ما نباشند، اگر به سرای باقی کوچیده اند، در جوار قرب الهی منزلگاهی نیکو برایشان مسألت می کنم و اگر هنوز وجود با برکت شان سایه گستر زندگی ماهاست ، سلامت و عافیت وهمراه با عزت و سربلندی برایشان آرزو می کنم.
اما در کلاس سوم ابتدایی معلم خوب من ، آقای منوچهر پور اکبری گوگانی بودند که شکر خدا هنوز هم بعد از پنجاه سال تعلیم و تربیت سلامت و تندرست ،روشنی بخش دیده ی شاگردان و دوستان هستند. چندی پیش توفیق با من یار بود تا تلفنی صدای پر طنین و گرم ایشان را بشنوم و درخواست کنم تا ترجمه ی حال خود را برایم بنویسند.
کلاس سوم، خیلی جدی تر از دو پایه ی اول بود، رقابت بین شاگرد اول شدن نیز بین من و دو نفر از همکلاسی هایم تنگاتنگ بود. این دو نفر در میان دوره ی ابتدایی از کلاس یا مدرسه ی دیگری به جمع کلاس ما اضافه شده بودند. آقای پوراکبری با جذبه و پر ابهت در کلاس حاضر می شد. کت و شلوار با پیراهن متناسب با رنگ آنها می پوشید. ولی همیشه با کت و شلوار سرمه ای پیراهن سفید به تن می کردند. خط اتوی شلوارشان نیز همیشه معلوم بود و به قول بچه ها هندوانه را قاچ می کرد. سر کلاس ریاضی در حل مسأله مربوط به مساحت مثلث مرا تشویق کرد و از من خواست تا به یکی از همکلاسی هایم در درس ریاضی کمک کنم . ولی بعد از چند جلسه من از این کار سر باز زدم. او شکایت مرا پیش آقای پوراکبری برد که فلانی، مسأله ریاضی را به من یاد نداد. وقتی آقای پوراکبری از من بازخواست کرد دلیلش را گفتم، که او نیز کتابهایش را نمی دهد من بخوانم. مادر همکلاسیم کتاب دار و مربی کتابخانه ی کودک، کانون پرورشی فکری کودکان ونوجوانان، بود. او هر روز یک کتاب جدید با خودش می آورد ولی هرچه من اصرار می کردم که اجازه بدهد تا من نیز بخوانم به بهانه ی پاره شدن قبول نمی کرد. من نیز با این کارم تلافی کردم. آقای پوراکبری خنده ای کرد و گفت: معامله ی پایاپای کنید، تو به بهرام کتاب بده بخواند، او هم به تو در درسهایت کمک کند و همین بهانه و وسیله ای شد که توسط مادر دوستم عضو کتابخانه ی کودک بشوم، جایی که در سال ٦٠ بعد یازده سال به برکت انقلاب اسلامی مسؤول کانون پرورشی شدم و خوش آن بود که مادر همان دوستم همکار همان اداره بود. یادم نمی رود اولین کتابی که از کتابخانه امانت گرفتم و خواندم، کتاب خورشید خانم بود و دومی آنها مهمان های ناخوانده. من از این جهت نیز مدیون آقای پوراکبری و مرهون لطف مادر دوست همکلاسی خودم هستم. یادشان بخیر

نظرات

حاج آقا خوش به حالتان چه معلمان خوبی داشتید ،کاش من هم با شما همکلاسی بودم.

حاج آقای محمدیان وقتی رئیس شدید هوای مادر همکلاسیتان را داشتید یا چون از قبل انقلاب بودند پاک سازی کردید؟!

آقا،یا خانم مجیدی عزیز، ای کاش اجازه داشتم در این نوشته برخی اسامی را ذکر می کردم ،من وقتی رییس کانون شدم از پیروزی انقلاب اسلامی دو سال و اندی گذشته بود. و اخلاق و فرهنگ انقلاب و اسلام در جامعه جلوه گر بود . اما اگر از حق نگذرم مادر دوستم بانوی محترم و با متانتی بود که رعایت شئون اخلاقی را در دوره پیش از انقلاب نیز می کرد. البته ایشان بعد از سی سال خدمت از کانون بازنشست شدند و خدا را شکر الآن نیز در قید حیات هستند و من نیز با همان دوستم که الان یکی از مهندسان خدوم وزارت جهاد کشاورزی در استان آذربایجان شرقی هستند،ارتباط پیامکی و تلفنی دارم.

استاد محمدیان، اگر شما بخواهید مقایسه کنید آموزش و پرورش پیش از انقلاب را به وضع فعلی ترجیح نمی دهید، نظر شما چیست؟

نظر دهید

Image CAPTCHA
شناسه امنیتی داخل تصویر را وارد کنید.